می خواهم برخیزم
و زنجیر ِ فرسوده ی این بستگی ِ بی ربط را
بگسلانم
می خواهم بر خیزم
پدرم را به خاطر ندارم
و مادرم را
می دانم
که از تبار ِ گندمزار بود
ریشه ی خونی ِ خاندان ِ ما
از قلب خاک و
بستر شفاف رودخانه
گذر داشت
و به یاد ماندنی ترین کسانم
بر اسب های چابک راهوار
دشتهای بی حصار را
می تاختند
می تاختند
تا افق
تا انتهای ممتد آسمان و زمین
تا ابدیت
تا رهایی
می خواهم برخیزم
و دیگر بار
پاکی گفتاری نیک را
مومن شوم
گفتاری از جنس صدا
صدایی هم نوا با خورشید
....
می خواهم برخیزم
و نشانی آخرین پریچه ی بازمانده ی
قصه های مادربزرگ را
در لابلای همهمه ی بنزین و آهن
پیدا کنم
می خواهم برخیزم
و عبور سیاه چکمه های بیم و باروت را
از سراپرده ی کاغذی اندیشه های بنفش
خط بزنم
دستان ِ من
از ذهنیتی زلال لبریز است
و واژه هایم
میراث ِ کتیبه های به تاراج رفته ی اجدادی اند
قلبم
ردپای فریادی را
در فاصله ی زمخت ِ دیوارهای هزاران ساله
دنبال می کند
فریادی که
به جرم حقیقت
در هجمه ی نابرابر ِ یاوه و خرافه
به دار آویخته شد
....
می خواهم برخیزم
رگهایم
به رویای شکوهی دیگربار
می خروشند
باید شباهت ِ نزدیک ترین موج را
به دریا
پیدا کنم
باید خاطره ی سیاه ِ اجبار و تقدیر را
فراموش کنم
باید به تاریخ ِ آیینه و قلم
بپیوندم
زمان خاموش است
و سکوت
روزهای منتظر را
ورق می زند
فرصتی نمانده است
می خواهم برخیزم